نوشته ای برای دوست

دیر وقت بود و تو جمکران کنار حوض نشسته بودم. یه جوون هم سن و سال خودم که معلول جسمی بود (هم دستاش معلول بود هم پاهاش)به سختی راه میرفت و پلاستیک و غدایی که به دستش بود رو با سختی میاورد اومد و کنارم نشست

بند کفشش باز بود و امکان داشت بخوره زمین. خجالت کشیدم بند کفشش رو ببندم و گفتم شاید شرمنده بشه. صبر کردم که شاید آشناش بیاد و براش ببنده

اما کسی نیومد. وقتی خواست بره رفتم و ازش اجازه خواستم بند کفشش رو ببندم. و اونم با خوش رویی قبول کرد و تشکر کرد. بهم گفت سحری خوردی؟

گفتم نه. و ی لحظه به ذهنم اومد نکنه فقیری هستش که الان از من سحری میخواهد!

ولی با بزرگی خاصی گفت من سحری دارم میخوای بخوری؟

همه وجودم با خاک یکسان شد...

نه تنها گدایی نبود که بخواهد سحریش رو از من طلب کنه، بلکه بزرگ مردی بود که سحری خودش رو هم بخاطر لطفی (که تازه وظیفم بوده) براش انجام دادم، خواسته به عنوان تشکر بهم هدیه بده!

 

چقدر زود و چقدر پست قضاوت کردم

و چقدر در برابرش احساس حقارت کردم

محسن نمینی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی