در برخورد با انسان ها یک دیوار بساز و با هر خوبیشون تنها یک آجر از اون دیوار کم کن!
بخاطر بدی هاشونم آجری اضافه نکن، ارزش مصالحشو ندارن...
در برخورد با انسان ها یک دیوار بساز و با هر خوبیشون تنها یک آجر از اون دیوار کم کن!
بخاطر بدی هاشونم آجری اضافه نکن، ارزش مصالحشو ندارن...
یه روز تو دانشگاه داشتم یه کار نیکی میکردم که یکی بهم گفت رفتی بهشت دست مارم بگیر! پیش خودم گفتم بنده خدا فکر میکنه من چقدر پاک و درست کارم و با یه حسرت خاصی به من به چشم یک بهشتی نگاه میکنه!
فکرم مشغول شد که اگه فکر میکنم بهشتی نیستم پس چرا کار خوب میکنم و به هم نوعم کمک میکنم؟ ما که قراره بریم جهنم پس چه نیازی هست به انجام دادن چنین کارهایی؟
به یک جواب نسبتا قانع کننده برای خودم رسیدم.
اینکه اتفاقا جهنمی ها بیشتر باید به فکر انجام دادن کارهای نیک و خیر باشن! اما چطور به این جواب رسیدم؟
تو این دنیا تا حرارت نبینی و آتیش روزگار دامن گیرت نشه پخته نمیشی. تو دیگ دنیا دائما در حال پخته شدن هستیم و کشیدن. اما پختن داریم تا پختن!
بعضی ها گاهی اونقدر میپزن که ته میگیرن و میچسبن به دیگ دنیا. انقدر جذب در دنیا شدن که دیگه با کفگیر هم نمیشه جداشون کرد. اونقدر سیاه و بی ارزش شدن که فقط باید با سیم بیوفتی به جونشونو بریزیشون دور...
ی سری دیگه هستن که برخلاف گروه اولی هرچی میپزیشون باز هم خام میمونن. اینا اهل تغییر نیستن. شاید بشه به زور خورد اما طرفدار ندارن. اینا هم خیلی هاشون به سرنوشت گروه اول دچار میشن و ریخته میشن دور...
ی سری دیگه هم
در جنگ هیچ چیز زیبا نیست. جنگ اتفاقی است دو سر باخت. چه فاتح شوی چه مغلوب آنقدر غرق در زشتی ها شده ای که دیگر هیچ چیز برایت زیبا جلوه نمی کند.
آنقدر دوستانت را از دست داده ای که دیگر دوستی برایت باقی نمانده و آنقدر جراحات برداشته ای که دیگر سالم نیستی.
در هر لحظه از زندگی خاطرات دوست به یادت می آید و جراحات دشمن. دشمنی که دوستانت را کشت بی آنکه فرصت خداحافظی به تو بدهد و حتی فرصت نگاهی دوباره...